سلام عزیزم
با اینکه فرصت نمیکنی حتی وبلاگ و بخونی، اما بازم می نویسم به امید اون روزی که وقت پیدا کنی و یه سری بهش بزنی، این روزا که میگذره بهترین روزای عمر منه... بخاطر اینکه در کنار تو هستم و سرشار از عشق تو.... باور کن نمیتونم احساس خودمو نسبت بهت بیان کنم،
هر روز دنبالم می یای و با عشق همکلامم میشی... هر روز صبح زندگی من با طلوع نگاه تو شروع میشه و هر روز غروب هم با خداحافظی از تو تموم... گاهی که کنارت میشینم و دستامو تو دستت حس میکنم، یه حس عجیبی تو تنم می دوه... یه حسی که تا حالا هیچ وقت تجربه ش نکردم، میخوام یه اسمی یه عنوانی واسه ش پیدا کنم اما نمیتونم، واسه همین یه لحظه ساکت میشم، چون میخوام اون حالت عجیب تن و روحم و پیدا کنم اما نمیتونم... و تو هم فکر میکنی که من پکرم یا تو فکر اما اینو بدون وقتی در کنارتم از همه غم ها آزادم، امکان نداره تو کنارم باشی و با اون کلام دلنشینت باهام حرف بزنی و من احساس بدی بهم دست بده یا تو غصه ها غرق بشم، فقط دنبال پیدا کردن یه عنوان واسه این لرزش تن و روحم هستم تا بهت بگم اما هنوزم برام گنگه... راستش وقتی دستامو میگیری و فشار میدی و بعد با اون چشمای نازت بهم خیره میشی، دستپاچه میشم کمی، واسه همین ساکت میشم و سعی میکنم با خیره شدن به روبرو خودمو آروم کنم، نمیدونم آیا تا حالا شده در کنار من احساس لرزش کنی... اما من گاهی دچار این حالت میشم... خواهش میکنم این رفتار منو به ناراحتی تشبیه نکن باشه عزیزم؟
باور کن تو نگاه و رفتار تو مبهوتم، گاهی تعجب میکنم که چطور تا حالا نتونستم انقدر خوب بشناسمت... که تو انقدر خوب و مهربون و عاشقی... سخاوتمندی تو، کلام دلنشین و صادقانه تو، محبت بی شائبه تو، همه و همه هر روز منو بیشتر از گذشته عاشقت میکنه...!
کاش وجود ناتوان من بتونه گنجایش این همه عشق تو رو داشته باشه، عزیزم... امروز پنجشنبه ست و فردا قراره بریم غرقه... یه هیجان بزرگی تو دلم هست، برای اولین باره که میخوایم یه جای دور باهم بریم... احساس میکنم دقایق خیلی خوبی رو در پیش دارم... خیلی دوستت دارم و ممنون که انقدر خوبی و هوامو داری... کاش منم همونقدر که دوستم داری عاشقت باشم...!
:: بازدید از این مطلب : 959
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0